محل تبلیغات شما

بـادبـادک



  

پسرک باید فردا با خودش بادبادک ببره مدرسه و من از صبح دربه در  پیدا کردن یک بادبادکم. 

به چندتا مغازه و شهر کتاب و . سرزدم که نداشتند و بعد اومدم سراغ اینترنت و توی گوگل دنبالش گشتم که یهو سردر آوردم از اینجا.

و خنده ام گرفت، خنده ام گرفت از اینکه مستانه ای که یه روزی همه زندگیش یه بادبادک بود، حالا مونده بود بدون بادبادک و در به در یک بادبادک.

  

آخرش دیگه خودم دست به کار شدم و یه بادبادک برای پسرک سر هم کردم. گرچه می دونم بادبادکی نیست که یک متر هم بتونه از زمین بالا بره ولی به هرحال کار پسرک رو راه می اندازه و مفهوم باد رو براش جا می اندازه!


   



به نظرم هرچقدر هم که ما آدما قبل از بچه دار شدن، با خودمون بالا و پایین کرده باشیم و برنامه ریزی کرده باشیم و سعی کرده باشیم تمام زیر و بم ماجرای بعد از بچه دار شدن رو دربیاریم و بهش فکر کنیم، واقعیت زمین تا آسمون با فکرها و تصورات ما متفاوته. 


کی آخه حتی می تونه تصور کنه،  نوشتن یه خط سبد چقدر می تونه برای یه بچه سخت و طاقت فرسا باشه و یه مامان چقدر باید ژانگولر بازی کنه و وعده وعید بده، تا بچه اش یه خط سبد رو اون هم به این شکل بنویسه 




پنجشنبه هایی که به هر دلیلی نمی ریم خونه مامانم، معمولا به یه گردش دونفری با پسرک منتهی میشه.

امروز هم از اون پنجشنبه ها بود و دوتایی با هم خیلی فکر کردیم که کجا رو برای گردش دونفری انتخاب کنیم. پیشنهاد من خیابون سی تیر و دیدن یکی دوتا از موزه هاش بود. ولی پسرک خیلی استقبال گرمی نکرد!

 

خلاصه بعد از یک کمی گوگل کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا شهر مشاغل کاربازیا توی برج میلاد بتونه بیشتر براش جذاب باشه. به خصوص که کلا ارادت خاصی به برج میلاد داره و زیاد دلش هوای برج میلاد می کنه.


دیگه رفتیم و برای اینکه دلش یکدله بشه اول رفتیم بالای برج و خوب که همه چیز رو از اون بالا نگاه کرد و خیالش راحت شد، اومدیم پایین و رفتیم طبقه منفی یک.


تصور من این بود که کاربازیا هم یه چیزی مشابه با لی لی پوته. ولی از اونجایی که لی لی پوت دیگه برای پسرک جذابیتی نداشت، گفتم اینجا رو هم امتحان کنیم. 

تفاوت اصلی کاربازیا با لی لی پوت به نظرم این بود که توی لی لی پوت وسیله ها و اسباب بازیهاست که بچه ها رو جذب می کنه. ولی اینجا بچه ها واقعا با خود شغل آشنا می شن، اینجا برنامه ریزی و نظم بهتری داره، بچه واقعا یه آموزش کمی می بینه و یک کمی از شغل رو تجربه می کنه. کلا به نظرم برای سنین زیر پنج سال لی لی پوت جذابتره ولی برای سنهای بالاتر کاربازیا لذت بخشتره.

  

  

غرفه هایی که برای پسرک خیلی جذاب بود، یکی استودیو خبر بود که چند خط خبر خوند و یه ربع بعد یه فیلم بهمون دادن که توی یه استودیو واقعی نشسته بود و اخبار می گفت و تصاویر خبر هم پشت سرش پخش می شد. 


 

 یکی غرفه مهندسی که توش چندتا مدار ساخت که چراغ روشن می کرد و پنکه می چرخوند.


 

و یکی هم غرفه آهنگسازی، که با پیانو و درام آهنگ زد و کلی کیف کرد.

    



دیشب یه رمان رو تموم کردم که نه خیلی معروف بود و نه خیلی شناخته شده. ولی خیلی تاثیر عجیب غریبی روی من داشت. 

  

 یه جا راوی داستان که یه خانم بود، گفته بود خانواده ما با داشتن آشور(پسر بزرگ خانواده) کامل بود و پدر و مادر و آشور یه مثلث کامل رو تشکیل داده بودند و خلاصه اینکه خانم راوی فکر می کرد خودش و برادر کوچیکش توی خانواده اضافه بودند و .

راستش منم خیلی به این قضیه فکر می کنم. به اینکه خانواده ما الان کامله و داشتن یه بچه اضافه می تونه کامل بودنش رو بهم بریزه. 


یه تاثیر دیگه اش هم البته این بود که تصمیم گرفتم هر روز یک کار خوب، برای کسی بیرون ازخانواده خودمون بکنم. حتی اگه شده به برای پرنده ها غذا بریزم. کار خوب امروزمم این بود که به یه پیرمرده کمک کردم پیچ عینکش رو که توی کوچه افتاده بود پیدا کنه.


تاثیر اصلی کتاب البته، قلبم بود که به درد میومد از تمام رنجی که زن کشیده بود.

  

   






  

توی چند روز اخیر هر روز صبح بعد از اینکه پسرک رفت مدرسه، می رفتم یک کارتن از انباری میاوردم و پرش می کردم از اسباب بازیهایی که خیلی وقت بود کسی باهاشون بازی نکرده بود. 

هر روز یه مقدارش رو بردم ببینم کی بالاخره متوجه میشه، ولی تقریبا تمام اسباب بازیها از اتاقش جمع شد و به جز یک طبقه ماشین تمام کمدهای اتاقش خالی شد و جا برای دفتر و کتابها باز شد، ولی پسرک متوجه نشد که نشد.


تنها اسباب بازیهایی که دوستشون داره و باهاشون بازی که نه، زندگی می کنه، دوتا عروسک هستند به نام ایلیا و سینا و که کاملا نقش برادر رو براش دارند و باهاشون حرف می زنه، مشق می نویسه، مسافرت می ره، مهمونی می ره و .


 

نمی دونم یه روزی می رسه که این دوتا رو هم بذارم توی انباری و متوجه نشه؟ ولی می دونم اگر اون روز برسه، روز خیلی غمناکی برای من خواهد بود. روز خداحافظی با کودکی و دنیای کودکانه پسرک یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی من خواهد بود. 

 

 

 



اومده با هیجان می گه امروز یه اتفاقی افتاد!


- چی شد؟

سر صف تنبیه شدم!

- چی کار کرده بودی؟

- بی نظمی!

- یعنی چی؟

- یعنی داشتم حرف می زدم و می خندیدم!

- چه جوری تنبیه شدی؟

- وایسوندنمون کنار دیوار! بعد بردنمون جلوی صف ازمون پرسیدن از کاری که کردین پشیمونین؟ ما هم گفتیم آره!


اینجا یهو دلم لرزید، با ملایمت و حس همدردی ازش پرسیدم: "ناراحت بودی؟ خجالت کشیدی؟ گریه هم کردی؟"

- نه. کنار دیوار آفتاب بود گرم شدم، توی صف سردم بود!

  





.


همیشه موقعی که وبلاگ می نوشتم فکر می کردم، وقتی سالها بعد بیام و بخونمش کلی از خوندن خاطراتمون لذت می برم. الان اما وقتی رفتم توی آرشیو یکی دوتا نوشته رو بیشتر نتونستم بخونم. قلبم درد گرفت اصلا. از اینکه خاطراتی که اونقدر نزدیک به نظر میان، ده سال ازشون گذشته. از اینکه زمان انقدر تند تند وحشتناک داره می گذره. از اینکه توی این ده سال به هیچ جای خاصی نرسیدم! حتی دیگه انگار جای خاصی هم نیست که بخوام بهش برسم.

  

ولی از همه دردناکتر کامنتهای عزیزی بود، از آدمهایی عزیز، که یه روزی نزدیک نزدیک بودند، اونقدر که با خنده هاشون می خندیدم و با اشکهاشون گریه می کردم، ولی حالا هیچ نشونی ازشون ندارم به جز لینکهایی که هرکدومشون رو باز می کنم، این پیام رو بهم می ده:

  




رفته نشسته پای کامپیوتر و یه لحظه که ازش غافل شدم، نمی دونم چی توی گوگل سرچ کرده که وارد گوگل مپ شده. اول یک کم با street view  مشغول بود و توی مترو تجریش می چرخید.


بعد هی زمین رو کوچیک و کوچیکتر کرد که وارد فضا شد و مشغول بررسی سیارات و ماه و. شد. دیگه از اینجا به بعد برای منم جالب شد و دست از سر جمله حال بهم زن " بیا مشقات رو بنویس" برداشتم و توی سفر فضایی بهش ملحق شدم.


وسط سیارات ایستگاه فضایی بین‌المللی رو پیدا کردیم و واردش شدیم. به نظرم خیلی جالبه که بتونی داخل یه سفینه رو با تمام جزئیات و ریزه کارهاش ببینی. و الان پسرک یکی دو ساعته داره جزئیات این ایستگاه رو بررسی می کنه و هی سوال براش پیش میاد و هی من نمی تونم به سوالهاش جواب بدم و برای رد گم کردن هی یادآوری می کنم که مشقهات رو ننوشتیها و جیغش رو درمیارم.


امضا یک مادر مرض دار



پارسال می خواستم پسرک رو بذارم مدرسه ای توی لواسون. دلیلش هم این بود که تعریف ازش زیاد شنیده بودم و به نظرم به اون چیزی که برای من ایده آله نزدیک بود.

علاوه بر اون آب و هوای خوشش و همجواری مدرسه با یه رودخونه و . انگیزه ام رو قویتر می کرد.


پسرک تست داد و قبول هم شد. ولی گفتن با توجه به جثه اش و سنش سال بعد( یعنی امسال) ببریمش برای تست. البته برای اول نه. بلکه برای پیش دبستانی. با همه این تفاسیر متین از اول به اون مدرسه راضی نبود. با اینکه مسیر مدرسه تا خونه ما بیشتر از نیم ساعت نبود اما متین به خاطر جاده بودنش اصلا راضی نبود.


دیگه خلاصه امسال به دلیل اینکه متین راضی نبود اصلا سراغ اون مدرسه نرفتم و توی همین تهران دنبال مدرسه گشتم و مدرسه کنونی هم به نظرم شرایط و اهداف خوبی داشت و ثبت نامش کردیم.


حالا هم مدرسه اش حدود نیم ساعت با خونه فاصله داره و با سرویس میره و میاد. و وای به روزی که پنج دقیقه دیرتر از ساعت همیشگی بیاد، قشنگ قلبم میاد توی دهنم از بس دلم شور می زنه و رخت می شورن و . و همش با خودم فکر می کنم، خدا رو شکر که متین به اندازه کافی عاقل هست که نذاره من بعضی از تصمیمهای احساسیم رو عملی کنم و بعد خودمم توش بمونم!





این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد و خواستین برای بچه ای کتابی بخرین، به نظرم یکی از ناشرهای خیلی خوب کتاب کودک، نشر نردبان هست.


تا اونجایی که من دیدم و خریدم کتابهاش خیلی برای پسرک جذاب بوده، علاوه بر اینکه مفاهیم خوبی رو هم به بچه ها منتقل می کنه.


یه سری کتاب تصویری هم داره که محور کتابها حفظ محیط زیست هستند و آشنا کردن بچه ها با محیط زیست و محافظت از اونها. این مجموعه کتابها، اکثرا متنهای کوتاهی دارند و بیشتر مفهوم رو از طریق تصویرسازی منتقل می کنند.



این روزها اگر رفتین نمایشگاه کتاب و گذرتون به بخش کودک افتاد، جای من رو هم خالی کنید!

  



پیرزن همسایه عادت کرده هر چند وقت یه بار بیاد در رو با دست محکم بکوبه. در رو که باز می کنیم یه سرکی توی خونه بکشه  و بهمون بگه چرا سر و صدا می کنید و غر بزنه که مراعات من پیرزن مریض رو بکنید. 


ما هم دیگه عادت کردیم که تا یه چیزی از دستمون میوفته زمین، یا پسرک یه ذره بپر بپر می کنه، منتظر صدای در باشیم. خیلی وقتها واقعا دلم می خواد وقتی میاد در رو باز نکنم ولی می دونم بی خیال نمیشه.


امروز حدود ساعت نه بود. تازه از خواب بیدار شده بودیم و صبحانه خورده بودیم. من داشتم اتاق رو جارو می کردم. پسرک هم مشغول غر زدن بود که مشق نمی نویسم. 


یهو پسرک با ترس و لرز دوید توی اتاق که مامان در می زنند. فکر نمی کردم پیرزن باشه. نه چیزی انداخته بودیم و نه سرو صدایی داشتیم. در رو که باز کردم پیرزن عصبانی از اینکه پشت در مونده بود، در رو هل داد توی صورتم و سرش رو آورد توی خونه و شروع کرد به راه حل دادن که بچه ات رو ببر پارک که نخواد اینجا بدو بدو کنه. نمی فهمیدمش. خسته بودم از غرغرهای مداومش. نمی فهمیدم چرا درک نمی کنه چقدر مراعاتش رو می کنیم. چقدر پسرک مراعات می کنه که کاری نکنه که پیرزن اذیت بشه. 

یه لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم. داد زدم سرش. گفتم به اندازه کافی مراعاتت رو کردیم. گفتم حق نداری دیگه بیای در خونه مون رو بزنی و همون جوری که در رو هل داده بود، در رو هل دادم و بستم و تا یه ربع بعدش داشتم پشت در داد و بیداد می کرد و پسرک از ترس داشت توی اتاقش می لرزید.

  

بقیه روزم به یه حسی بین اعصاب خوردی، عذاب وجدان و خنکی دل گذشت!

    


  

همه مادرا با بچه هاشون سر خوردن چیپس و پفک و تنقلات دعوا دارند. من و پسرک سر خوردن شیر! 

به خودش باشه، صبحونه، ناهار، شام، میان وعده و . می خواد شیر بخوره. یعنی در این حد که می ره در یخچال رو باز می کنه که آب بخوره، شیر می خوره، برمی گرده!

  


 


  

از اول ماه رمضون یهو کارم چند برابر شد. اینکه حالا مجبورم حتما یه غذای درست و حسابی بپزم یه مسئله بود، اینکه مدرسه پسرک هم این دو هفته ناهارش رو تعطیل کرده و باید یه غذای ساندویچی براش درست می کردم مسئله دیگه ای بود، و اینکه اصولا فریزرم خالیه و هر غذایی بخوام بپزم باید سر راه که میام خونه موادش رو بخرم هم مسئله بعدی بود.

  

ولی راستش مسئله اصلی هیچ کدوم اینها نبود. مسئله اصلی خوابهای تکه پاره بود. اینکه تا متین بیاد خونه و شام بخوره و بخوایم بخوابیم ساعت حداقل 12 است. بعد یه دور ساعت چهار باید بیدار شم برای سحری. یه دور ساعت 5 و نیم بیدار شم صبحانه پسرک رو آماده کنم و بفرستمش بره. بعدش هم دیگه باید ساعت 8 بیدار شم و برم سرکار و زندگیم.

  

خلاصه هفته پیش به جای من یه اژدهای وحشتناک داشت توی خونه زندگی می کرد که کافی بود کسی یه ذره سربه سرش بذاره تا دهنش رو باز کنه و آتیش از دهنش بزنه بیرون.

  

امروز ولی اژدها از صبح آرومتره. انگار کم کم به اوضاع عادت کرده و شاید هم روزه تاثیر گذاشته و آرومترش کرده.

        


    

امروز وقتی لوله کش اومد توی دفتر و دیوار رو خراب کرد که لوله ها رو عوض کنه و من کاری جز نشستن پشت کامپیوتر ازم برنمی اومد، در حالیکه به نظر میومد دارم کار می کنم، داشتم `مغزهای کوچک زنگ زده` می دیدم و چی فیلمی بود و چه حیف که لذت دیدنش توی سینما رو از دست داده بودم.

   


    

روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خسته‌شون می‌کنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی می‌خوره و می‌خوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه می‌گرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها بود و بهانه‌اش این بود که چرا بلیط قطار که خریدیم یه کوپه دربست نخریدیم و یه نفر باید بیاد توی کوپه‌مون!


قشنگ یک ساعت و نیم گریه کرد. گریه معمولی هم نه، از اون گریه‌ها که دل آدم رو آتیش می زنه و روی تک تک عصبهای آدم راه می‌ره. هرچی هم من تلاش کردم قانعش کنم که اصلا قضیه مهمی نیست و اون آدم بیچاره کاری به کارمون نداره و توی قطار فقط می‌خوایم بخوابیم و . ابداً فایده‌ای نداشت.


بالاخره تنها کاری رو که از دستم برمیومد کردم، کاری که باید همون اول می‌کردم و نکرده بودم. رفتم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی قلبم. آروم شد، آرومِ آروم. 



گاهی آدمها به هیچ حرف و نصیحت و دلیلی نیاز ندارند برام آروم شدن، فقط یه آغوش مهربون می‌خوان. کاش یادم بمونه. کاش برای همه روزهای بعد، روزهای خیلی بعد، روزهای دور و دورتر، فقط همین رو یادم بمونه.

       


  

معمولا خیلی داستان کوتاه دوست ندارم و خوندنش برام لذت بخش نیست. ولی مجله‌ی همشهری داستان رو خیلی دوست داشتم و جزو لذت‌های بزرگ زندگیم بود. که البته یه مدتی بود به دست فراموشی سپرده شده بود و نمی‌خریدم. بعد از اینکه فهمیدم کل تیم همشهری داستان رو تغییر دادند که دیگه اصلا دست و دلم به خوندن نرفت و گشتم توی اینترنت دنبال مجله‌های قدیمی.

یه تعدادیش رو پیدا کردم و خریدم و به جز اون‌ها مجله‌های سان و ناداستان رو هم کشف کردم که مجله‌های جدید تیم همشهری داستان قدیمی بود. 

  


اما بهتر از همه اینها "داستان‌های همراه" همشهری داستان بود که هرسال دم عید یه سی دی صوتی با ده دوازده تا داستان کوتاه با صدای خود نویسنده‌ها منتشر می کردند و الان همه اونها توی برنامه طاقچه برای خرید هست و من مدت‌هاست که توی پیاده‌رویم از خونه تا شرکت و از شرکت تا خونه با لذت بهشون گوش می‌دم و با اینکه خیلی از داستان‌ها رو قبلا توی خود مجله ها خونده بودم، باز هم دوستشون دارم.

      

  


  

 اولین نمازش رو توی حرم امام رضا خوند. ازم خواست ذکرهایی رو که بلد نیست کنارش بگم و بعد از اون تکرار کرد. از اون روز تا اذون می گن می ره جانمازهامون رو پهن می کنه و با هم وضو می گیریم و وایمیسیم به نماز. از اون روز نمازهام اول وقت شده و با توجه زیاد که یه وقت پسرک چیزی رو اشتباه یاد نگیره.


و خیلی حس خوبی داره این نمازها. خیلی وقت بود نمازم اینطوری به دلم نمی چسبید.





عید امسال خیلی حس خوبی دارم، خیلی بهتر از سالهای پیش. دلیلش رو نمی دونم واقعا ولی ته دلم یه آرامش عمیق و یه شادی عمیق حس می کنم. 

خلاصه عیدمون مبارک .



صبح ساعت 6 پسرک رو بیدار کردم و صبحانه اش رو دادم و با یه اسنپ رفتیم دربند. خدا رو شکر پسرک کلا سحرخیزه و علاقه ای به خواب صبح نداره و پایه زود بیدار شدنه. 


هوا خنک بود و رودخونه پر از آب و ترکیبی از بوی ذغال  و خاک و امین الدوله توی هوا پخش بود که آدم رو مست می کرد. حدود یک ساعت و نیم رفتیم بالا و پسرک نه کم آورد، نه غر زد و خیلی خوش و خرم همراهم اومد و کیف کرد.

اولین تجربه جدی کوهنوردیش بود و چیز خوبی از آب در اومد و دوتایی بهم قول دادیم که هفته های بعد بازم این تجربه رو تکرار کنیم، به امید اینکه بتونیم متین رو هم با خودمون همراه کنیم!

     



 راستش اینه که یکی از نیازهای اساسی زندگی من نیاز به تنهاییه. نیاز به اینکه روزی حداقل یک ساعت واسه خودم تنها باشم و خلوت خودم رو داشته باشم. حالا دو سه روز اگه فرصتش پیش نیاد و نتونم این خلوت رو واسه خودم فراهم کنم یه جوری می تونم تحمل کنم ولی الان دقیقا 20 روزه که یه ربع هم واسه خودم تنها نبودم. یادم نمیاد هیچ وقت توی زندگیم یه نفر انقدر بهم وصل بوده باشه. حتی دو سال اولی هم که به دنیا اومده بود یه چند ساعتی وسط روز می خوابید. ولی الان دقیقا 20 روزه که صبح با من بیدار شده و شب با من یا بعد از من خوابیده. 20 روزه که هرجا رفتم همراهم بوده. رفتم سرکار، باهام اومده. رفتم آشپزخونه با هم اومده. رفتم توی اتاق باهام اومده و .

  

خدایا ناشکری نمی کنما. خیلی خیلی شکر برای بودنش، خیلی مراقبش باش که هیچی توی دنیا بدون اون برام معنا نداره. فقط خواستم یک کم درددل کرده باشم. 


الان که دارم اینجا تایپ می کنم هم وایساده به آینه شکایت می کنه که من اصلا و ابدا از مامانم راضی نیستم و مامان اصلا برای من وقت نمی ذاره! 

   

  



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها